پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

است!!

دختر ناز و مهربونم....23 ماهگیت مبارک خانوم طلا دیگه چیزی به دو سالگی نمونده و من خوشحال و پرانرژی دارم به جشن تولدت فکر می کنم. این روزها با "است" گفتنت حال میکنم!اینقدر بانمک این فعل رو به کار می بری که آدم فقط خنده اش می گیره! اه جیز است....هام به به است....بابا ددر است...جیش است.... از مامان جون برات بگم که خدا رو شکر حالش خوبه و همینجووووور داره طواف می کنه!دیروز می گفت عید قربان ما با شما یکی شده و روز جمعه عیده و وقتی عید قربان جمعه باشه  حج اکبر میشه.خیلی بابت این موضوع خوشحال بود. ...
29 مهر 1391

مامانی دلم برات تنگ شده...

روبروی کعبه ایستادم و حسابی به یادتم... زیر ناودون طلا تو حجر اسماعیل هستم.برات نماز خوندم.... در حال طوافم.الان از کنار حجر الاسود رد شدم.هر چی دلت میخواد از خدا بخواه... اینها مکالمات این چند روز من و مامانه...با هر بار تماس یا اس ام اس اونقدر منقلب میشم که نمی تونم خودمو کنترل کنم هم دلم براش تنگ شده و هم حسابی بهش حسودیم میشه...چقدر دلم برای اونجا پر می کشه...دائم دارم بالا پایین می کنم و فکر و خیال که آیا امسال می تونیم بریم؟با بچه یا بدون بچه؟وقتی امسال مامان هایی رو دیدم که کوچولوهاشونو گذاشتنو برای حدود 40 روز رفتن حج با خودم میگم 12 روز رو میشه تحمل کرد و روی ماه دخترک رو ندید....ولی همون تصور لحظه جدا شدن هم ا...
23 مهر 1391

یعنی اینقدر راحته؟؟؟؟

دوهفته پیش یکی از دوستانم(از همکارای قبلیم تو داروخانه)زنگ زد.معمولا هروقت مشکل پزشکی و دارویی داشته باشه زنگ می زنه.بعد سلام احوالپرسی گفت امروز صبح فهمیدم باردارم ولی شرایطشو ندارم نگه دارم.گفتم چه شرایط؟سنت کمه؟؟30 سالته...3 ساله ازدواج کردی...درآمد شوهرت خوبه....مادر و مادرشوهرت جوانن....دیگه چته؟؟(به بد کسی زنگ زده بود.یه آدم که به شدت از این کار غیر انسانی منزجر میشه)...گفت آخه ما داریم پول جمع میکنیم شاید بشه یه خونه تو کرج بخریم اجاره بدیم...گفتم خب؟این به تو چه ربطی داره؟تو مگه درآمدزایی داری؟(اینم یگم الان 200 تومن در ماه حقوقشه!)گفت آخه الان خونمون یک خوابه است دلم میخواد خونه 2 خوابه باشه بتونم تخت و کمد بخرم براش!!گفتم به جون ...
20 مهر 1391

یه دختر نمونه

عسل ترینم... این روزها خیلی خانم و مهربون شدی.خدا رو شکر خیلی عاطفی هستی و به کسانی که دوستشون داری خیلی محبت می کنی.بابایی میگه وقتی صبح شما رو تحویل مهد میده محکم مربی رو بغل میکنی. هفته پیش تولد بابایی بود که من در یک اقدام سورپریزانه مامان جون اینا و دایی یاسر اینا رو دعوت کردم طوری که اصلا بابایی متوجه نشد.خلاصه همه تدارکات به عهده خودم بود و چه قایم موشک بازی ها که نکردم!!وقتی بابایی از سرکار اومد و دید مهمون داریم خیلی ذوق زده شد. آخر هفته به اتفاق مامان بزرگ اینا و عمو جواد رفتیم شمال.عمو حمید از طرف شرکتشون ویلا بهشون داده بودن.با اینکه سرماخورده بودی و دم دمای رفتن داشتیم منصرف می شدیم ولی تصمیم گرفتیم ب...
19 مهر 1391

مادر خدا به همرات

روز جمعه 14 مهر مامان عزیزم راهی سفر حج شد....چقدر خوشحال بود الهی که حسابی بهش خوش بگذره... چقدر خداحافظی سخت بود برای این مدت طولانی.....خدایا نگهدارش باش....   این هم آش پیش پا!!که یک روز قبل رفتنش پختم و دور هم خوردیم.جای همه خالی! ...
17 مهر 1391
1